Survive on a Plastic Planet, 2021 Sound and mixed media installation + book + postcards. Various sizes
Legend of the Red Blossom is a series of 18 photo based-works derived from the artists’ science-fiction photo-novella about life on another planet named "Goolcheh-Abad" inhabited by an old tree and four one-eyed creatures. Although the science-fiction tale can be appreciated as a work of literature, like other authors of the same genre including George Orwell, Ursula K. Le Guin, and Phillip K. Dick who often use science fiction to address the human condition, Entekhabi equally infuses fantastical narrative with allegories about what it means to politically negotiate daily life and ostensibly share regardless of nationality.
The story of an ancient tree on a small unknown planet called "Goolcheh-Abad". The drought-stricken land had not flowered in years. An old tree was imprisoned in a dark, damp prison, a tree that had but a single silver blossom. He waited all year for the plant to bloom again. Years and years passed like this before anything happened.
On a starry, calm night, when Ghoolche-ha wasn't expecting anyone to visit, a strange spaceship appeared in the sky...
۱-
در گذشتههای دور در سرزمینی ناشناخته روی سیارهای کوچک چهار موجود تک چشم زندگی میکردند
۲ -
در سرزمین آنها سالها بود که گلی نمیرویید و خشکسالی همهجا را در بر گرفته بود. این موجودات دستبسته و یک چشم که دیگر امیدی به زندهماندن روی سیارهی خشک و قحطیزده نداشتند؛ میان اسکلت غولچههایی که پیش از آنها مردهبودند، هرکدام سویی روی زمین به انتظار مرگ خوابیده بودند و آسمان را تماشا میکردند
۳ -
ضص - روزی از همین روزهای تکراری و کرخت سفینهای به شکل خری بزرگ در آسمان غولچهآباد ظاهر شد
۴ -
وقتی سفینه روی سطح سیارهی کوچک فرودآمد؛ نور سیاره را روشن کرد. آسمان گرفتهی سرزمینشان روشن شد. دو خورشید که سالها بود پشت ابرها پنهان شدهبودند؛ به آسمان برگشتند. گلی کوچک از سفینه بیرون آمد و روی زمین افتاد. زندگی غولچههای بیامید به یکباره از این رو به آن رو شد. گل کوچک خوشبختی و نعمت را برایشان به ارمغان آورده بود
۵ -
آنها شیفتهی این موجود ظریف شدهبودند. برایش معبد زیبایی ساختند؛ او را روی سریری گذاشتند و به معبدش بردند. هر روز او را ستایش و نوازش میکردند. اهالی از گیاه مراقبت میکردند تا دوباره گلی غنچه کند و خوشبختی همراهش به سرزمین آنها سفر کند
۶ -
گل اما دلتنگ کهکشان شدهبود. پیش خودش فکر میکرد مردم سیارههای دیگر هم حتما به او احتیاج دارند. او تصمیم گرفت دوباره سفر کند
۷ -
غولچهها که فهمیدهبودند نعمت و فراوانی درگرو ماندن گل است؛ با او صحبت کردند و زمانی مه صحبت افاقه نکرد، تهدیدش کردند. برای او زندانی مخوف و سرد ساختند
۸ -
چهار غولچه تمام سال منتظر فرارسیدن غنچه مینشستند و وقتی گل تازهای میشکفت با جشن و شادی او را میچیدند و به معبد میبردند تا آسمان گرفته دوباره روشن شود و غولچهآباد غرق در نعمت شود. این روال ادامه داشت
۹ -
آتشافروز ناگهان از خواب پرید. عرق سرد بر صورتش نشسته بود. سعی کرد خوابی که دیدهبود به خاطر بیاورد. درختی کهنسال از زندانی تاریک و نمور او را صدا میزد؛ درختی که تنها یک شکوفهی سیمین داشت
۱۰ -
یادش آمد در افسانههای شهر گلی بود که در کهکشان سفر میکرد و خوشبختی و فراوانی همراه او به سیارهها میرفتند. از آخرین باری که گل سفر کرده بود شهر گرفتار تاریکی و خشکی شده بود. حالا فقط تصویری کهنه وترکخورده از شکوفهای سرخ رنگ که روی دروازهی شهر کشیدهبودند؛ باقیماندهبود. کسی به وجود گل لطیف و کوچکی که قصهاش را پیرترها میگفتند باور نداشت
۱۱ -
صدایی که در خواب شنیده بود در گوشش زنگ میزد. او وجود درخت را باور کردهبود. افسانههای شکوفهی سرخ را برداشت، همراه روباتش سوار سفینهاشان شدند و سفرشان را شروع کردند
۱۲ -
در شبی پرستاره و آرام، زمانی که غولچهها انتظار کسی را نمیکشیدند؛ پس از این همه سفینهای عجیب، درست مانند همان که گل را به سرزمینشان آوردهبود، دوباره در آسمان پدیدار شد. قلب غولچهها به سینهاشان میکوبید. شعف و طمع در رگهایشان میجوشید. از تصور اینکه گل ظریف و کوچک دیگری آمده تا جای درخت خسته و پیری که زندانی کردهبودند را پر کند؛ هیجان زده شدهبودند. به سوی سفینه رفتند
۱۳ -
اینبار روباتی بزرگ از سفینه بیرون آمد. غولچهها کنجکاو بودند و روبات را وارسی میکردند. آتشافروز «Instigator » آرام آرام از پشت روبات بیرون آمد. غولچهها نزدیکتر آمدند تا ببینند این موجود چیست و اصلا چرا به سرزمینشان آمده است
۱۴ -
آتشافروز با مجسمهی کوچکی که از شکوفهی سرخ با خود آوردهبود به آنها فهماند که دنبال گل کوچکی به سیارهی آنها آمدهاست. موجودات تکچشم و حریص ترسیدند؛ نمیخواستند کسی بداند که شکوفهی سرخ را پیش خودشان زندانی کردهاند. دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند آتشافروز را به خانهاشان دعوت کنند و به او بگویند تا به حال شکوفهی سرخ را ندیدهاند و اگر هم حرفشان را باور نکرد سر به نیستش کنند. آتشافروز به خانهی آنها رفت. پذیرایی زیادی هم از او نکردند چرا که ادعا میکردند مثل سیارههای همسایه مدتهاست درگیر خشکسالی هستند و اصلا به وجود شکوفهی سرخ اعتقاد ندارند. اگر هم معبدی برای در این شهر وجود دارد؛ متعلق به اجدادشان است که در قحطی تلف شدهاند. غولهای کوچک یک چشم آتشافروز را کاملا متقاعد کردند و بدرقهاش کردند تا سوار سفینهاش شود و دیگر پایش را در آن سرزمین نابودشده نگذارد. آنها برایش توضیح دادند که چگونه انتظار مرک را میکشند و هرکسی هم که میشناختند همانگونه از دستدادهاند
۱۵ -
آتشافروز هنگام ترک سیارهی آنها از پنجرهی سفینه چشمش به درخت خشکیدهای افتاد که با پیکرهای کوچک نقرهای تزئین شدهبود. غولچهها رفتنش را تماشا کردند
۱۶ -
غولچهها با خیالی که آسوده شدهبود به خانهاشان رفتند. زیر لحافهای سنگین و گرمشان خزیدند و چشمشان را روی هم گذاشتند تا زمانی که درخت گلی تازه برایشان بیاورد بیدار شوند. سفینه آرام و بیصدا به سیارهاشان برگشت. آتشافروز ذره ذرهی سیارهی کوچک را گشت و درخت را که پشت خانهی غولچهها زندانی بود یافت
۱۷ -
روبات جلو آمد و با نوری که از چشمش میتابید در زندان را ذوب کرد. زیر آن نور ملایم گلی سرخ با تنی نقرهای دیدهمیشد که از درختی پیر روییده بود؛ همان درختی که در خواب آتشافروز را صدا زدهبود. آتشافروز درون زندان رفت تا درخت را همراه خودش ببرد. درختی که تمام عمر برای کهکشان دلتنگی میکرد حالا در زمین ریشه کردهبود. گفت که این شکوفهی سرخ آخرین گلیست که رویانده و هرگز غنچهی دیگری بر شاخههای او سبز نخواهد شد. گفت که تا امروز از آخرین گل مراقبت کرده و حالا آتشافروز باید گل را با خودش ببرد